یسنایسنا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

یسنا پرنسس زیبا

شیرین کاریهات گلم

یسنای زیبای خاله دوست دارم پرحرف شدی هی می خوای توضیح بدی کاراتو بزور دلت می خواد حرف بزنی قضایا رو تعریف کنی، وقتی نمیتونی چیزی رو بیان کنی کم نمی یاری بالاخره یه کلمه و جمله ای رو سر هم می کنی و می گی، به نیایش که می گی آیش، به یگانه می گی اگانه ، خاله رو که همون عادت کردی بگی خاقا (البته لجبازی می کنی) چون خاله رو هم به راحتی می تونی بگی، وان تو تری فور فایو رو می گی از یک تا 5 هم می شمری زهرا رو می گی، آب و توپ و بستنی رو شنیدم گفتی،  دختر لوس خاله این سری آخری که اومدم پیشتون بهم می گفتی عمه هر چی گفتم بگو خاله قبول نکردی تا آخرش مجبور به پذیرش شدم از رقاصی هاتم بگم که همچنان عاشق ترانه و رقصی، باله می رقصی خلاصه کلی قلدر شدی ...
31 خرداد 1392

سال نو مبارک

عید امسال رو یسنای ناز خاله برای سال تحویل مشهد بود، ما همگی هم بعد از سال تحویل رفتیم مشهد، اونجا بود که یسنای نازمونو تو سال جدید دیدیم خوشکل خاله ایندر شر شدی و دست بزن پیدا کردی که هی آبجی تو می زنی مشهد خیلی خوش گذشت به یسنا جون چون همش سوار ماشین بود و می رقصیدو شاد بودش  اینم عکسی که تو مغازه آقا مهدی انداخت ...
29 فروردين 1392

یسنای رقاص

    یسنای ناز خاله اینقدر حرفه ای باله می رقصی که نگو و نپرس، در حین رقصیدن یه پاتو از پشت بالا می گیری، یا دستتو می بری بالا و یه چرخ می زنی دقیقأ به روش باله، حتما باید طبق اصول رقص باله، خاله زهرا دستاتو بگیره، تازه بگم از بابا کرم رقصیدنت که حرف نداره، همچین خوشکل دستتو می زنی زمین در حین بابا کرم البته بیشتر اوقات هم به صورت می خوری زمین، قشنگ می شینی زمین و کم کم همراه با آهنگ پامی شی خلاصه رقاص حرفه ای شدی خاله جونم وقتی هم آهنگ می خواد تموم شه قبلش می گی اَااااااااااااه ...
2 اسفند 1391

چوپان دروغگو

چوپان دروغگو رو که یادتونه چوپان دروغگو روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند. او تقريبا تمام روز را تنها بود.    يك روز حوصله او خيلي سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در كنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه ، چشمش به مردم ده افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه قكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كاري جالب بكند تا كمي تفريح كرده باشد. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد.     مردم ده ، صداي پسرك چوپان را شنيدند. آنها براي كمك به پسرك چوپان...
2 اسفند 1391

یسنای خاله

یسنا جون خاله گلم اینجا دقیقاً 42 روزه بودی، مصادف با جشن تولد 5 سالگی نیایش دختر من یعنی دخترخالت، یادمه اینقدر از سنت جلوتر بودی که به راحتی گردنتو بالا می گرفتی مثل یه بچه 3 ماهه و این ور اون ورو نگاه می کردی خیلی دوست دارم خواهرزاده عزیزم خاله نجمه ...
1 بهمن 1391
1